نمی دانم چه میخواهم خدایا
به دنبال چه میگردم شبو روز
چه میجوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
زجمع آشنایان میگریزم
به کنجی میخزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیداد دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهرهمدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبوشکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که میسوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر زدست غیر فریاد
خدارا بس کن، این دیوانگیها